یه روز داشتم با مامانم عکس ها و لباس های زمان کودکیم رو نگاه می کردیم و خاطرات اون روز های خوش را با هم مرور میکردیم و مامان برام از اون روزها تعریف می کرد.
مامان می گفت آقا ابوالفضل این عکس بابا بزرگ و مامان بزرگ و این هم تو هستی که کوچولو بودی:
مامان یکی یکی عکس های بچگیامو نشونم می داد و نچ نچ کنان سرشو تکون می داد و می گفت آخی یادش بخیر اون روزای خوش:
خلاصه مامانم داشت در مورد کودکی و قنداق و گهواره و اینجور چیزا می گفت که یکدفه جو منو گرفته و دلم هوای کودکی و قنداقم کرد!
بالاخره مامان رو مجبور کردم مثل زمان کودکیم قنداقم کنه و منم اوا اوآ سربدم!!:
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.